اسدالله علم درخاطرات خود مینویسد:
«چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۵۴: دیشب [هوشنگ انصاری]، وزیر اقتصاد [و دارایی]، پیش من بود. شرح عجیبی از عدم هماهنگی دستگاههای دولت و برنامههای اقتصادی و بههمریختگی کارها و خریدهای عجیب و غریب بدون مطالعه میگفت؛ مِنجمله اینکه همیشه به علت نبودنِ بندر در حدود ۱۵۰۰ میلیون دلار کالا در وسط دریا مدت سه تا چهار ماه معطل است. کرایۀ کشتیها و زیانِ دیریِ تخلیه یک رقم عجیبی تشکیل میدهد. چون دوست من است، به او گفتم مگر شما وزیر کُرات دیگر هستید که اقدامی نمیکنید و یا لااقل موضوع را به عرض شاهنشاه نمیرسانید؟ میگفت نخستوزیر نمیگذارد؛ چون میترسد شاهنشاه نسبت به او متغیر شوند. دائماً مشغول ماستمالی هستیم».(صفحه ۴۷و۴۸)
«یکشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۵۴:
عرض کردم شهردار در خصوص توسعۀ محدودۀ شهر نظر مبارک را میخواهد. فرمودند: باید توسعه پیدا کند (درست خلاف نظری که از پانزده سال پیش تاکنون تعقیب شده و این درست است و آن نظر غلط بود). عرض کردم سال گذشته در اصفهان عرض کردم استاندار حرف حساب میزند. میگوید هرجا مردم جمع شوند، برای من همین جا شهر است. چیزی که هست، باید مردم پول آب و برق و امنیت خودشان را تأمین نمایند. فرمودند: مثل این که درست است».(صفحه۴۸)
«پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۵۲:
… عرض کردم نخستوزیر عرض میکند مسئلۀ ساختمان بیمارستان شیعیان لبنان را اجازه فرمایید [منصور] قدر، سفیر جدید ما که میرود مطالعه کرده، نظر بدهد. فرمودند: نخستوزیر گُه خورده که میگوید روی امر من باید قدر برود مطالعه کند. بگویید فوری باید تصمیم بگیرید! این کار باید شروع بشود». (صفحه ۴۷)
«پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۵۲:
… صبح شرفیاب شدم… به عرض رساندم باید از طرف دفتر مخصوص به دولت ابلاغ شود آن منافعی که کارخانۀ قند تربت جام عاید سازمان گسترش میکند، در بودجه بگنجانند که کارخانه را سازمان مذکور بتواند به آستان قدس بفروشد. فرمودند: “خیر! گفتم امسال بهرهبرداری کنند، پس از بهرهبرداری به شما بدهند”. عرض کردم این کار را یک سال عقب میاندازد، برای اینکه ما باید زراعت امسال را تحت نظر بگیریم و اقدام کنیم و به این صورت نمیشود. فرمودند: چرا نمیشود؟ شما زراعت چغندر را از امسال تحت نظر بگیرید. عرض کردم ادارۀ کارخانه با دیگری و زراعت با دیگری، نمیشود؛ بهعلاوه تا این کارخانه و کارخانۀ تربت حیدریه یکی نشود، اصولاً برای بلژیکیها صرفه ندارد آنجا را تحویل بگیرند. فرمودند: “خیر! البته که میشود؛ زیرا من امر میدهم”. عرض کردم کار اقتصادی با امریه جور درنمیآید. این کار را برای صرف مالی میکنیم نه بهمنظور دم و دستگاه راهانداختن. فرمودند: “من میگویم، میشود!». دیگر من چیزی عرض نکردم. فرمودند: به رئیس سازمان گسترش بگو بیاید خراسان آنجا اوامر صادر خواهم کرد. عرض کردم چشم! ولی چون تاریخ مینویسم، ناچارم بگویم که صدور این گونه اوامر از جهت این است که شاهنشاه، شاهنشاهزاده بودهاند و از پایین وارد جریان امور نبودهاند (غیر از پدرشان که از مدارج پایین کار را شروع کرده بودند) و احساس نمیفرمایند که فیالمثل در یک کارخانه که موضوع اقتصادی است، باوجود دو دستگاه عامل ممکن نیست کار جلو برود».(صفحه۴۵و۴۶)
«جمعه ۱ تا چهارشنبه ۶ اسفند ۱۳۴۸:
هر وزیری به طور علیحده گزارشاتی به عرض شاهنشاه میرساند و شاهنشاه هم اوامری صادر میفرمایند. روح نخستوزیر بدبختِ بیلیاقت هم اطلاع از هیچ جریانی ندارد. شاید علت بقای او هم همین باشد. کسی چه میداند؟ حالا شش سال است که نخستوزیر است. چون تصمیمات به این صورت هستند و شاهنشاه هم که وقت ندارند همۀ جهات کارها را ببینند، از یک جایی خراب میشود و از اختیار خارج میگردد. درست است که ماشاءالله شاه با ۲۸ سال تجربۀ سلطنت و گذراندن دورانهای خطرناک، فوقالعاده مجرب شدهاند و ماشاءالله ذکاوت و عقل خدادادی هم اضافه بر این موهبت است، ولی اصولاً در دنیای امروز کار، مشکلتر از این حرفهاست. من مکرر عرض کردهام اجازه بفرمایید هیئتهای مشاورینی درست کنیم و همۀ امور را مطالعه نمایند؛ بعد شاهنشاه تصمیم اتخاذ فرمایند. میفرمایند این که دولت در دولت میشود. من دستگاههای مطالعاتی در ساواک و قسمتهای نظامی دارم، کافیست. عرض کردم همۀ رؤسای کشورهای بزرگ چنین هیئتهایی دارند. با مشاورین رئیسجمهور آمریکا هم که خودتان ملاقات فرمودهاید که بهکلی سوای دستگاههای دولتی هستند؛ ولی شاهنشاه از این امر خوششان نمیآید. چه باید کرد؟ اما من میترسم که روزی تاوان این کار را بدهیم». (صفحه۴۳و۴۴)
«شنبه ۱۷ خرداد ۱۳۴۸:
… بعدازظهر عالیخانی پس از آنکه شرفیاب شده بود، به پیش من آمد. به علت گرانی قیمت آهن شاهنشاه سؤالاتی فرموده بودند و او هم جواب داده بود و اتفاقاً همین مسئلۀ مطالعهنشدن مسائل و تصمیماتِ خلقالساعه وسیله مسئولین مختلف را عرض کرده بود. چون شاهنشاه ناراحت شده بودند، پیش من آمده بود که استعفا کند. گفتم صبر کن. برعکس، شاهنشاه خیلی هم خوشحال میشوند. ممکن است دفعتاً عصبانی بشوند؛ ولی بعد فکر میفرمایند، خیلی هم راضی میشوند که لااقل یک نفر عرض صحیح و بدون پردهپوشی میکند… ولی به هر صورت، بیچارہ عالیخانی را مصمم به استعفا دیدم. میگفت: با این نخستوزیر و همکارانش دیگر نمیتوانم کار بکنم».(صفحه۴۲)