اسدالله علم در خاطرات خود مینویسد:
«پنج شنبه ۱۹ آذر ۱۳۵۳:
مقداری راجع به روحیۀ مردم و رجال (بهاصطلاح رجال!) صحبت شد. عرض کردم خیلی کوتاهفکر و بدبخت و بیچاره هستند. تمام مسائل مملکتی را از نقطهنظر شخصی قضاوت میکنند. اگر کار آنها روبهراه باشد، همه چیز خوب است و اگر نباشد، همه چیز بد است. فرمودند: متأسفانه همین طور است؛ ولی چه کنیم؟ آدم نداریم. عرض کردم راست است که اعلیحضرت از پدرتان، شاهنشاه فقید، خواستید که خاطره بنویسند، فرمودند: چه بنویسم؟ من یک سرپوش طلا روی یک ظرف گُه بودم. میخواهید این سرپوش برداشته شود؟ البته این عقیده دربارۀ هیئت حاکمۀ ایران است نه مردم ایران. هیئت حاکمه که خودم هم باشم، واقعا گُه است. خندیدند، فرمودند: این طورها نبود؛ ولی در این حدود بود!».