یه شخصی بود قبل از انقلاب این نخبه ای بود اما دیگه معتاد شده بود خانواده اش هم خانواده خوبی نبودند این دیگه بعد از انقلاب و یه سری کارا انجام داد و دستگیر شد و اعتیادش بیشتر می شد یه روز پدر ایشون که اسمش مهیار هست می آد پیش یکی از دوستاش می گه شما بچگی با هم بودید الان تو هم داری میری جبهه نمی شه یه بچه مارو ببری همونجا سر به نیستش بکنی دیگه آبرویی برای ما نذاشته یا اونجا ترک می کنه یا اینکه می میره دیگه ایشون می گه باشه می برم به جبهه می رن جبهه ایشون فضای معنوی جبهه رو که می بینه متحول می شه می گن کار به جایی رسیده بود که دیگه کارای اطلاعاتی بدون ایشون انجام نمی شد معنویتش به شدت بالا رفته بود تا اینکه شهید شد موقعی که جنازه اش را آوردند خانواده اش حاضر نشدند جنازه ایشون رو تحویل بگیرند و بعدش خانواده اش رفتن خارج تو مراسم تشییع ایشون هفده نفر بیشتر نبود شهید مهیار مهرام ان شاالله شما بهشت زهرای تهران رفتید قطعه بیست و هشتم ردیف ششم شماره چهار قبر این شهید مظلوم هست کسی رو نداره شما اگر بهشت زهرا رفتید حتما سر مزار ایشون برید خدمات بزرگ ایشون انجام داد خاطرات ایشون توی کتاب تا شهادت آمده مطالعه بکنید ماجرای مفصلی هست از ایشون خب این از دوست خوب این دوست ایشون رو می بره جبهه و چقدر تلاش می کنه رو اینکه ایشون تغییر بکنه