خیالش از بابت خدا تختِ تخت بود. در قضیهی به خاک و خون کشیده شدن طلبههای مدرسهی فیضیّهی قم در نوروز ۱۳۴۲، به او هشدار دادند تا منزلش را ترک کند و برای چند شب، به جای دیگری برود؛ اما او گفته بود: «متّکی به خدا باشید. بروید که خمینی از اینجا به هیچ کجا نخواهد رفت!»[۱] وقتی هم در پاریس گفته بود: «میخواهم پیش ملّتم بازگردم و با آنان باشم»، اطرافیانش که به فکر حفظ جانش بودند، او را از این کار ممانعت کردند؛ اما او گفت: «خدا با ماست!»[۲] در همان روزهای اوّلی هم که به ایران آمده بود، به او گوشزد کرده بودند: «آیا شما کاملاً متقاعد هستی که میتوانی ادامه بدهی؟ میتوانی موفّقیت ما را در برابر ژنرالهای ارتش، آمریکاییها و اروپا تضمین کنی؟» او باز جواب داده بود: «من به خدا اطمینان دارم!»[۳]
آیتاللّه خمینی همواره امیدش به خداوند بود؛ حتّی در اوج محاصرهی اقتصادی علیه انقلاب اسلامی.[۴] او معتقد بود: «این انقلاب را از ابتدا تاکنون، دست قدرت الهی که فوق تمام دستهاست، به اینجا آورده است و همان یدالله، این انقلاب عظیم را حفظ میفرماید.»[۵]